نه اینکه از آدمها بیزار باشی؛ چرا باید از آنها بیزار باشی؟ چرا از خودت بیزار باشی؟ فقط کاش انتساب به نوع بشر با این قشقرقِ تحملناپذیر همراه نبود، فقط کاش این چند گامِ ناچیزِ درنوردیده در مُلکِ حیوانی به بهای سوءهاضمۀ مزمنی در کلمات و برنامهها و عزیمتهای عظیم تمام نمیشد! اما این انتساب زیادی گران تمام شده برای شستِ دو دست، برای کارِ مداومِ سرپا، برای گردشِ ناقصِ سر به روی شانهها: این دیگ، این کوره، این گریل که نامش زندگی است، این میلیاردها اعلان و تحریک و اخطار و شور و نومیدی، این حمامِ الزامات که تمامی ندارد، این ماشین ابدیِ تولید و سایش و بلع و غلبه بر دامچالهها و شروع مجدد و بیوقفه، این وحشت شیرین که میخواهد برای هر روز و هر ساعتِ هستیِ بیمقدارت تعیین تکلیف کند!
چندان نزیستهای و با این حال همه چیز گفته شده و سرآمده. بیست و پنج سال بیشتر نداری، اما مسیر زندگیات به تمامی مشخص است. نقشها، آمادهاند و برچسبها: از لگن عنفوان کودکی تا ویلچر روزگار پیری، همۀ نشستگاهها، اینجایند و نوبت خود را انتظار میکشند.
مردی که خواب است ( The Man Who Sleeps) | اثر ژرژ پرک ( Georges Perec) | فارسیی : ناصر نبوی

شاعری هستم بدونِ کتاب شعرِ کاغذی