بیتفاوتی نه آغاز دارد و نه پایان. یک وضعیت پابرجاست که هیچ چیز آن را متزلزل نمیکند. تنها برایت واکنشهای غریزی باقی ماندهاند. بیتفاوتی زبان را تجزیه میکند، نشانهها را مغشوش میکند. تو صبوری را انتظار نمیکشی، آزادی و انتخاب نمیکنی، وقت داری و هیچ چیز اشتیاقت را برنمیانگیزد. میشنوی بی آنکه هرگز گوش کنی، میبینی بی آنکه هرگز نگاه کنی.
تنها انزوایت اهمیت دارد. هر کار که بکنی، هرجا که بروی، هرچیزی که ببینی بیاهمیت است. هرکاری که میکنی بیهوده است، هرچیزی که به دنبالش میگردی کاذب است. تنها چیزی که وجود دارد انزواست که هر بار دیر یا زود با آن مواجه می شوی. تو به حرف زدن پایان دادی و تنها سکوت به تو پاسخ داد. اما آن کلمات، آن هزاران، آن میلیونها کلمهای که در گلویت خشکیدند، کلمات بیحاصل، فریادهای شادی، کلمات عاشقانه، خندههای ابلهانه، پس تو کی آنها را باز مییابی؟
تو اکنون در وحشتِ سکوت زندگی میکنی. اما مگر خودت از همه ساکتتر نیستی؟
شاعری هستم بدونِ کتاب شعرِ کاغذی