ساعتت مدتهاست پنج و ربع را نشان میدهد. در سکوتِ اتاقت زمان دیگر نفوذ نمیکند، در اطراف است، یک میانجی همیشگی، عذاب آور، تحریف شده، کمی مشکوک.
زمان میگذرد اما تو هیچوقت ساعت را نمیدانی. ساعت ده است، یا شاید یازده. دیر است، زود است. روز فرا میرسد، شب فرو میافتد. سر و صداها هیچگاه تمامن قطع نمیشوند، زمان هیچگاه کاملن متوقف نمیشود حتا اگر تنها نقش رخنهی کوچک را در دیوار سکوت بازی کند، نقش یک همهمهیِ آهسته و به تدریج فراموش شده که از ضربانِ قلبت هم قابل تمایز نیست.
باید همه چیز را یاد بگیری، همهیِ آن چیزهایی که یادگرفتنی نیست. انزوا، بیتفاوتی، صبر، سکوت.
تو تنهایی و چون تنهایی دیگر نباید به ساعت نگاه کنی. خود را رها میکنی و به راحتی با این وضعیت خو میگیری. میگذاری گذشت زمان خاطرهیِ چهرهها را از ذهنت پاک کند، آدرسها را، تلفنها را، لبخندها را، صداها را.
فراموش میکنی که فراموشی را یاد گرفتهای، که روزی خود را ملزم به فراموشی کردی.
از متنِ فیلم-شعرِ the man who sleeps ، اثر ژرژ پرک ( Georges Perec).
شاعری هستم بدونِ کتاب شعرِ کاغذی