شاید یک روز
یک روز
یک روز
شاید، یک روز
که آفتاب گیسوی نقره ای
دماوند پیر را نوازش می کند
در یک غریو تند بارانی
در یک نسیم نوازشگر بهار
یک روز
شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند، به سرزمین
سوخته ی من باز گردد.
امید، کوبه ی در را بفشارد
و سپیدی، جای تمام این
سیاهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نیز
سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترینشان
فریاد
نگاه کن
گیاه وار برهنه ام
نگاه کن
هیچ کجای تنم
روئیدنی نیست
مگر فریادم
ای آزادی
درنگ دیر پای درد
رنگ چهره ها برده
در این بیداد بن، وحشی
شب دیرین
به کاری چاره گر همت کن
ای روئین تن، ای آرش
چراغ کینه روشن کن
قدم در راه میهن نه
-
داغگاهی است دلم
می تپم، می تابم، می طوفم
و هنوز
چه هواها که بر سر دارم
آه،... ای آزادی
اهل کدام زمینی
اهل کدام زمینی
ای سرخ بوته، گلگون زبان
و کام
مردابک صبوری ما را
آوخ کدام سنگ
با دست ناصبور کدامین
دلیر راه
با هرج و مرج قرین سازد؟
بهار می شوم از عشق
بهار می شوم از عشق
سپیده می شوم از شور
و تو سر می زنی از نگاهم
ای آزادی
تا بار دیگر
" برای داریوش "
از شاخه های بلند دستانت
خورشید جوانه زد
و طوفان شکوفه داد.
ترا می نگرم،
بالای بلندت را
و استوای جاودانه ات را
ای بلندترین فریاد
ای ژرف ترین عشق
مردی
تا آسیب به او نرسد
مردی
تا با دیگر برخیزد و بر افرازد رایت
آزادی را
و من چونان همیشه
او را بنگرم
در ابرها، در بارانها، بر دماوند
شکوهمند،
سربلند و مغرور
نجات بخش و عاشق.
شاعری هستم بدونِ کتاب شعرِ کاغذی