ما یاد گرفته ایم مفاهیم را همان طور که حس می کنیم
بیان کنیم.
انگار از پیش درباره شعرونوشتن و حتا زندگی،
کلماتی رابکار می بریم. این چنین به نظر می آید که
این چنین بودن و آن طور نبودن،از قبل محتمل می نماید.
حتا اگر آن را کم رنگ بنامیم. در حالی که، تفاوت ما
بامفاهیم وحس کردن و نوشتن ما را دچار پیش داوری نمی کند.
نمی گوییم که " در ذهن من وجود دارد ". " از من خواسته شده است "
و ... بازی زبانی/ زبان ما را مهار نمی کند و قفل بر دهان شاعر نمی زند.
اگر من خودم کور نباشم .اگر من بینا نباشم... چگونه می توانم به کلمات
معنابدهم؟ من اصلن نبایدفکر کنم. تشخیص سفیدی از سیاهی، اگر
برای فهماندن رنگ هاست،اصلن نباید در ذهن من وجود داشته باشد.
در حالی که این چیزها بی معنایی نیست.
من می توانم کلمه ی سفیدی را معنا کنم. اما نمی توانم آن را تشریح
کنم. پس آن قدر "سفیدی" را کمرنگ در ذهن نشان می دهم که بتوانم
شعر بنویسم.
" وقتی به من شعر مربوط می شود" من می توانم باز نمایی کنم .
نمی توانم آینه بگذارم. من به هیچ چیز فکر نمی کنم . " یک کلمه
در ذهن من وجود ندارد "
من باید همیشه آماده باشم چیز جدیدی بنویسم. احساس روشن و سیاهی
وجود دارد. اما باز نمایی کردن را در پشت صفحه شعر نشان نمی دهم.
من اصلن مایل نیستم در مورد شعر صبحت کنم/ وقتی که شعر می نویسم :
تصویر اشتباه ،حرف اشتباه در مورد شعر بسیار داریم.
من مایل نیستم هیچ کدام را فرا بگیرم.
شاعری هستم بدونِ کتاب شعرِ کاغذی