
" چهار ماه و سه هفته و دو روز" شبیه شعرهای آنا آخموتوا، مثل قصه های ویرجینیا وولف، از جنس کارهای متاخر فروغ، یک زنانگی دست نیافتنی را تصویر می کند. فیلم هر لحظه به زن اصلی قصه اش نزدیک می شود و این نزدیک شدن نه به لحاظ فیزیکی - حربه معمول فیمسازان اروپایی برای کشیدن پرتره دقیق یک زن - که کاملا روحی است . اینکه در فیلمنامه، تمرکز روی دختری می رود که همراه است و بعد اتفاقن این استرس ها و عصبیت ها را اوست که تشدید می کند،ترفندی است برای نزدیک شدن بیش از حد به یک زن. چه در جاهایی که او میان جمع است و شادی دیگران فقط آزار مفرط به نظر می رسد و چه در تنهایی - مثلن جایی که قصد دارد جنین را سر به نیست کند - تنهایی یک زن با تمام مختصاتش قابل درک می شود. اتفاق این است که "چهار ماه و سه هفته و دو روز "بر خلاف اسلافش برای رسیدن به عمق، کند نمی شود و بی حادثه روی یک سری حواشی بی اهمیت تمرکز نمی کند. سیاهی بی حدش را به رخ می کشد، به آدم هایش نزدیک می شود و اگر هم جای دوربینش را به سبک سینمای مد روز، ثابت و بیرون نگاه می دارد، باز اتفاق بیرون کادر و صداها چنان جذاب هستند که نشود از آن چشم پوشید. کسانی را می شناسیم که سیاهی فیلم در همان تماشای اولین مرتبه ، چنان غافلگیر شان کرده که عطای دیدن فیلم را به لقایش بخشیده اند و مگر یک فیلم از جنس اثر مونیو، غیر از این چه چیز دیگری برای موفقیت می خواهد این توصیف بی نظیر از روزمره گی را به نام " کریستین مونیو " و فیلمش سند می زنیم.

شاعری هستم بدونِ کتاب شعرِ کاغذی